دندان مصنوعی
پدرم دندانهای مصنوعیاش را درآورده بود، خواهرزادهام با ناراحتی آمد به او گفت دهانت را باز کن ببینم... بعد نگاهی انداخت و گفت حالا باز خوب است که زبان داری!
پدرم دندانهای مصنوعیاش را درآورده بود، خواهرزادهام با ناراحتی آمد به او گفت دهانت را باز کن ببینم... بعد نگاهی انداخت و گفت حالا باز خوب است که زبان داری!
تو یه سنّی، اغلب همسنوسالات کلاسور دستشونه، تو یه سنی سیگار، تو یه سنی پوشه امتحان رانندگی... تو یه سنی نتیجه رادیولوژی و امآرآی.
چندوقت پیش تاکسی دربست گرفتم. نزدیک مقصد، یک خانم مسن تقریبا خودش را پرت کرد جلوی ماشین تا سوارش کردیم. از ما پرسید تا کجا میروید؟ راننده گفت تا کلانتری. آنجا کار داریم. خانم گفت خیر است. من ویرم گرفت و گفتم: «کلانتری خیره؟ دعوا کردیم!» خانم گفت: «اوا، زن و شوهرید؟ پس واجب شد بیاین خونه من، من نمیذارم جدا بشین!»
باری... تا دم در خانهاش میخواست ما را آشتی بدهد تا اینکه راننده گفت شوخی کردیم و ما نازکتر از گل به هم نگفتیم تاحالا! (تنها حرف راست!)
این را تعریف کردم تا بگویم من حدود پنج شش دقیقه شوهر داشتم! (:
مرد پنجاه-شصتسالهای از در جلوی اتوبوس پیاده شد، آمد پای در عقب و صدا زد: خانم فلانی، لطفا پیاده شین، آقاتون منتظره. زن که همسن وسال شوهرش بود، به زحمت از میان جمعیت جلو آمد. پا که گذاشت روی پله، مرد با صدای آرام گفت: دلم برات تنگ شد بابا!
توی دبیرستان، یارو دم در نگهم داشت و کلیپسم را گرفت، گفت: "وقتی از رو مقنعه مشخصه کلیپس زدی، یعنی معلومه موهات بلنده!"
چه کار میکردند با آن کلیپس ها و آینهها و رژلبها و نوارهای کاست؟
یکی از این تماسهای تبلیغاتی بود. تا گوشی را برداشتم زنی گفت: سلام... شما ساکن تهران هستید؟... بسیار خوب، شما به همراه همسر گرامی و یک همراه دیگر برای 15 اردیبهشت دعوت دارید به هتل پارسیان انقلاب برای شرکت در مراسم یک ساعته همراه با پذیرایی و قرعهکشی سه روز اقامت رایگان در هتل ما و آشنایی با خدمات استفاده از تخفیف در ده ها مرکز مختلف و فلان و فلان...
تبلیغاتی بودنش اذیتم نکرد. زیادهگوییاش اذیتم نکرد. وسوسه شدن اذیتم نکرد. آن عبارت «همسر گرامی» اذیتم کرد. گفتم: «فرمودید پانزدهم؟ متاسفانه برای آن تاریخ مقدور نیست» و تماس را قطع کردم.
هیچ نسلی مثل آنها که الان در دهه ۵۰-۴۰ سالگی هستند نسوخت. بزرگترها گذشته خوبی داشتند و کوچکترها آینده خوبی خواهند داشت، اما این نسل هردو را باخته است.
سالها بعد، یک شب در کوچهپسکوچههای شهر، آوازی آشنا به گوشمان میرسد و به یاد خاطرات غرورانگیز و تلخ و شیرین گذشته، دوباره اشک در چشمانمان حلقه میزند: برای توی کوچه رقصیدن، برای ترسیدن به وقت بوسیدن...
قبلا برای خریدِ"خونه" پول نداشتیم، الان برای "خرید"ِخونه پول نداریم!